بر روي دل افروزت هر کو نظر اندازد
چون شمعش اگر سوزي با سوز درون سازد
با هر که ز طنازي يک لحظه بپردازي
بيکار ز خويش آيد با عقل نپردازد
اين دولت آن عاشق کز روي سرافرازي
جان بر رخت افشاند سر در قدمت بازد
چون داغ غلامانت مه بر رخ خود دارد
با روي تو از خوبي اکنون مه نو نازد
اي جان اگرت سوزد چون عود مکن ناله
تا در بر خود گيرد چون چنگ که بنوازد
معراجت اگر بايد بر دلدل دل بنشين
کز فرش بيک حمله تا عرش همي تازد
عاشق بود آن صادق کو همچو حسين اي جان
هر دم ز غم کهنه شادي نو آغازد