کدام دل که گرفتار و مبتلاي تو نيست
کدام سر که سراسيمه هواي تو نيست
کدام طاير قدسي نشد گرفتارت
کدام جان گرامي که آن فداي تو نيست
کدام سينه نشد آستان درد و غمت
کدام دل هدف ناوک بلاي تو نيست
مرا ز گوش چو سود ار حديث تو نبود
مرا ز ديده چه حاصل اگر لقاي تو نيست
بيا بمنظره چشم روشنم بنشين
که خانه دل تاريک بنده جاي تو نيست
ترا چو ديد دلم شد ز خويش بيگانه
بخويش بسته بود هر که آشناي تو نيست
گريختن ز جفا شرط عاشقي نبود
جفاي تو بر عاشق کم از وفاي تو نيست
بکس مراد مينديش کام خويش برآر
که کام اين دل شوريده جز رضاي تو نيست
دهان خويش بمشک و گلاب شست حسين
هنوز گفته او لايق ثناي تو نيست