عيد شد قافله را عزم حرم ساختني ست
وز سر خويش در اين راه قدم ساختني ست
عود دل تا نفسي دم زند از سوز درون
سينه سوخته را مجمر غم ساختني ست
رخت رحلت ز صحاري فنا بر بسته
اندر اقليم بقا چتر و علم ساختني ست
در گذشته ز سر هستي موهوم بصدق
همچو مستان رهش برگ عدم ساختني ست
چون بتدبير تو تقدير مبدل نشود
در بلا سوخته با حکم قدم ساختني ست
گر تو در مجلس خاصش ز نديمان نشدي
همچو خجلت زده با سوز و ندم ساختني ست
سپر خود ز رضا ساز و به پيکار درآي
کز رضا دفع سنانهاي ستم ساختني ست
از شفاخانه لطفش چو دوا ميطلبي
چون من سوخته با درد و الم ساختني ست
من حسينم ز در دوست مرانيد مرا
منزل سبط نبي بيت حرم ساختني ست