هر که شد بنده عشق تو ز خلق آزاد است
جانم آن لحظه که غمگين تو باشد شاد است
الم و درد تو سرمايه روح و راحت
ستم عشق تو پيرايه عدل و داد است
عشق تو شاه سراپرده ملک ازل است
کانچه فرمود بجان کيش و بجان منقاد است
ز آتش عشق بسوز اي دل و خاک ره شو
زانکه جز شيوه عشق آنچه شنيدي باد است
عمر باقي طلب از عشق که اين چند نفس
که بر آنست حيات همه بي بنياد است
قدر خود را بشناس اي دل و ارزان مفروش
که وجودت شرف کارگه ايجاد است
خسروان خاک رهش تاج سر خود سازند
هر که شيرين مرا شيفته چون فرهاد است
رسم جانبازي عشاق بياموز حسين
که در اين شيوه ترا حسن رخش استاد است