عشق است آتشي که بيکدم جهان بسوخت
در قصر دل فتاد و روان شاه جان بسوخت
گفتي ز عقل در مگذر راه دين سپر
کو عقل و دين که عشق هم اين و همان بسوخت
اي فتنه زمانه و اي فتنه زمين
جانم مسوز ورنه زمين و زمان بسوخت
من خود شناسمت که ز انوار عارضت
يک شعله برفروخت يقين و گمان بسوخت
گفتي نوازمت چو بسازي بسوز عشق
والله در اين اميد توان جاودان بسوخت
عشق تو آتش است و دل بنده سوخته
آتش فتاده سوخته دل را روان بسوخت
جان حسين از غم عشقت بسوخت ليک
هرگز دلت نسوخت که آن ناتوان بسوخت