هر دم بناز ميکشد آن نازنين مرا
ناگشته از کرم نفسي همنشين مرا
آن ترک نيم مست که دارد بغمزه تير
ز ابرو کمان کشيده و کرده کمين مرا
جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است
بي پرتو جمال تو خلد برين مرا
جنت براي ديدن ديدارم آرزوست
ورنه چه حاصل است از اين حور عين مرا
فردا که هر کسي بنشاني شود پديد
داغ غلامي تو بود بر جبين مرا
منت ز آفتاب نيارم کشيد از آنک
روشن به تست ديده ديدار بين مرا
نزديک شد که عشق تو اي جان برآورد
آشفته وار از غم دنيي و دين مرا
جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند
حقا که جبرئيل نزيبد امين مرا
ديوانه گشته ام چو حسين اي پري نژاد
زنجير نه ز سلسله عنبرين مرا