اي سوخته ز آتش عشقت جگر مرا
وي برده درد عشق تو از خود بدر مرا
عشق تو چون قضاي ازل خواهدم بکشت
معلوم شد ز عالم غيب اين قدر مرا
عمرم گذشت و از تو خبر هم نيافتم
يا آنکه نيست در طلب از خود خبر مرا
لب خشگم از هواي تو اي جان و ديده تر
خود نيست در جهان بجز از خشک و تر مرا
روزيکه لشگر غم تو دل بتاختن
نبود بغير عشق پناه دگر مرا
گر صد هزار ناوک محنت ز دست دوست
غير از دل شکسته نباشد سپر مرا
ديوانه ام مرا ز نصيحت چه فايده
ناصح مده ز بهر خدا دردسر مرا
شيريني و حلاوت شعرم غريب نيست
کز شکر لعل تست دهن پر شکر مرا
آه حسين در دلت اي جان اثر نکرد
با آنکه سوخت آتش آه سحر مرا