دلا اگر نفسي ميزني بصدق و صفا
بجان بکوش که باشي غلام اهل وفا
بهر قبيله چه گردي اگر تو مجنوني
بيا و قبله گزين از قبيله ليلا
چو تشنه لب به بيابان هلاک خواهي شد
غنيمتي شمر اي دوست صحبت دريا
اگر تو لذت ناز حبيب ميداني
شفا ز رنج بجوي و ز درد خواه دوا
اگر ستم رسد از دوست هم بدوست گريز
کجا رود بجهان وامق از در عذرا
مجوي جانب جانان ز عقل راهبري
که عشق دوست بود سوي دوست راهنما
ميان شب بچراغ آفتاب نتوان جست
که آفتاب هم از نور خود شود پيدا
بپاي مورچه نتوان بکوه قاف رسيد
برو تو تعبيه کن خويش در پر عنقا
طريق عقل رها کن بعشق ساز حسين
اگر تو عاشق عشقي و عشق را جويا