گوهر درج جلالت ماه برج سلطنت
آفتاب اوج عزت شاه فوج اوليا
مصطفي و مرتضي هر چند فخر عالمند
از وجود اوست فخر مصطفي و مرتضي
بوده عالم از سجودش قبله روحانيان
گشت عالم از وجودش شاه تخت اجتبا
چشم عقل از توتياي خاک قبرش برده نور
جان خلق از خلق روح افزاي او ديده شفا
چون براق برق جنبش قدر او در تاخته
عرش نطعش آمده خورشيد گشته متکا
ذات با جود و سجودش بود از ابناي نوح
کشتيش زان يافت بر جودي محل استوا
چون يکي بود از دعاگويان جان او خليل
آتش نمرود بر وي گشت باغ دلگشا
گر سليمان لذت فقرش دمي دريافتي
کي طلب کردي ز ايزد ملکت و تاج و لوا
اولين و آخرين چون از کمالش واقفند
از کمالش بهره اي ميخواست موسي در دعا
از دم پاکش نسيمي داشت انفاس مسيح
زان سبب هر درد را بود از دم عيسي دوا
نزل عرفان ميچرد پيوسته رخش همتش
اندر آن حضرت که ني چونست آنجا ني چرا
عطف دامان کمالش جيب ديباج کرم
خاک درگاه جلالش زيور تاج وفا
با فروغ روي او مهر از ضيا کي دم زند
جز بدان روئي که نبود اندر او هرگز حيا
آستانش سدره و جاروب پر جبرئيل
جبرئيل اين سدره يابد بس بود بي منتها
اي سواد خوابگاهت نور چشم ملک دين
وي حريم بارگاهت کعبه عز و علا
موي عنبرساي تو تعبير والليل آمده
روي روح افزاي تو تعبير سروالضحي
گرد صحن روضه ات بر فرق ملت تاج سر
خاکپاي مشهدت در چشم دولت توتيا
زاب چشم عاشقان درگهت طوبي لهم
طوبي و فردوس اعلا يافته نشو و نما
در وفاتت ابر با صد ناله بارنده ز اشگ
در عزايت آسمان پوشيده اين نيل وطا
آستانت بوسه داده هر صباحي آفتاب
تا تواند شد مگر قنديل اين دولت سرا
فخر آبائت نبي مخصوص ما زاغ البصر
جد اعلايت علي سلطان ملک انما
هيچ ثاني نيست جدت را ولي ثاني اوست
حضرت عزت ز بهر عزتش در هل اتي
اي اميرالمؤمنين اي قرة العين الرسول
اي امام المتقين اي رهنماي اوليا
من ثنايت چون توانم گفت اي سلطان که هست
نفس ناطق را زبان نطق ابکم زين ثنا
عقل کل بيگانه دارد خويش را از نعت تو
من در اين درباري آخر چون نمايم آشنا
بنده را در پيش مداحان درگاهت چه قدر
خود بر خورشيد تابان کي دهد پرتو سها
ليک ضايع کرده ام عمر از مديح هر کسي
عمر ضايع کرده را ميسازم از نعتت قضا
مس کاسد ميبرم با جنس فاسد سوي تو
آخر اي خاک درت سرمايه هر کيميا
تا بناکامي جدا شد ز آستان تو سرم
نيست داغ غم ز جان و اشکم از ديده جدا
چون حسين کربلا دور از تو بيچاره حسين
ميگذارد اندر اين خوارزم با کرب و بلا