دامن همت برافشان اي دل از کبر و ريا
بعد از آن بر دوش جان افکن رداي کبريا
عمر رفت از دست و تو در خواب غفلت مانده اي
قافله بگذشت و تو مي نشنوي بانگ صلا
چون زنان صورت پرستي کم کن اندر راه عشق
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
بند تن بودن نيفزايد ترا جز بندگي
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
دلق فاني را بدست همت دل چاکزن
تا بيابد شاهد جانت قبائي از بقا
رخش همت را برون ران از مضيق اينجهان
تا رسد از عالم وحدت نداي مرحبا
پاي همت چون تواني يافت در گلزار انس
پس چرا در خارزار انس ميجوئي چرا
طلعت جانان بچشم جان تو بيني گر کشي
خاک پاي نيستي در چشم جان چون توتيا
شاخ وحدت در رياض جان نخواهد تازه شد
تا نخواهي کند از گلزار دل بيخ هوا
بدرقه از عشق ساز و رخت هستي را بکش
زين رصدگاه حوادث سوي اقليم بقا
بگذر از حبس وجود و نامرادي پيشه کن
کاندر اين اقليم گردد حاجت جانت روا
زان ممالک هست کسري ملک کسري و قباد
زان مسالک نيست خطوي خطه چين و خطا
فيض صد دريا و از ابر تفرد يک سرشک
برگ صد طوبي و از باغ تجرد يک کيا
از تعلق گشت قارون مبتلا زير زمين
وز تجرد رفت عيسي جانب چارم سما
چون بلاي تست هستي دم ز لاي نفي زن
تا بلا يابد دل و جانت خلاصي از بلا
آتش از لا برفروز و خرمن هستي بسوز
تا بيابي از نوال خوان الاالله نوا
داد لا نا داده از الا مجو حظي که هست
بر سر خط حقايق لا چو شکل اژدها
کعبه صورت اگر دور است و ره ناايمن است
کعبه معني بجو اي طالب معني بيا
گر خليل الله ببطحا کعبه اي بنياد کرد
در خراسان کرد ايزد کعبه ديگر بنا
از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص و عام
در صفا اين کعبه آمد سجده گاه اصفيا
از صفا و مروه آن کعبه اگر دارد شرف
از مروت وز صفا اين کعبه دارد صد بها
از منا بازار آن کعبه اگر آراسته است
اندر اين کعبه بود بازار حاجات و منا
از وجود مصطفي گر گشت آن کعبه عزيز
يافت اين کعبه شرف از نور چشم مصطفي
خواجه هر دو سرا يعني امام هشتمين
سر جان مرتضي سلطان علي موسي الرضا