اي دور مانده از حرم خاص کبريا
سوي وطن رجوع کن از خطه خطا
در خارزار انس چرا ميبري بسر
چون در رياض انس بسي کرده چرا
بگذر ز دلق کهنه فاني که پيش از اين
بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا
از کوچه حدوث قدم گر برون نهي
گويد ز پيشگاه قدم حق که مرحبا
بزداي زنگ غير ز عبرت ز روي دل
کآيينه دل است نظرگاه پادشا
آيينه را ز آه بود تيرگي وليک
از آه صبح آينه دل برد صفا
کبر و ريا گذار و قدم در طريق نه
تا راه باشدت بسر کوي کبريا
بيگانه شو ز خويش بگرد تنت متن
تا جان شود بحضرت جانانت آشنا
تا کي ضلال تفرقه جوياي جمع شو
کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا
در راه دوست هستي موهوم تو بلاست
هان نفي کن بلاي وجود خودت بلا
تا تو بحرف لا نکني نفي هر دو کون
تو از کجا و منزل الالله از کجا
مقصود هفت چرخي و سلطان هشت خلد
اين پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
از پنج حس و شش جهت آندم که بگذري
لا در چهار بالش وحدت کشد ترا
عشق است پيشواي تو در راه بيخودي
پس واگريز از خودي و جوي پيشوا
در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد
مشکوة دل ز شعله مصباح دين ضيا
آن شهسوار بر سر ميدان عاشقي
جولان کند که از همه عالم شود جدا
مهميز شوق چون بزند بر براق عشق
از سدره نطع سازد و از عرش متکا
از کام عشق بگذر و راه رضا سپر
زيرا که از رضا همه حاجت شود روا
چون تو مراد خويش بدلبر گذاشتي
هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا
سيراب شد چنانکه دگر تشنگي نديد
هر کس که راه يافت بسرچشمه رضا
گر آرزوي شاهي ملک رضا کني
پيوسته باش بنده درگاه مرتضي
سردار دين احمد و سردار دار فضل
سالار اهل ملت و سلطان اصفيا