دلا برخيز و پائي بر بساط خودنمائي زن
برندي سر برار آتش درين زهد ريائي زن
درآ در حلقه مستان و درکش يکدو پيمانه
بمستي ترک هستي کن دم از فرمانروائي زن
کمر بر بند در خدمت چو ني از خويش خالي شو
ز بي برگي بجو برگ و نواي بي نوائي زن
اسير نفس بودن در خراب آباد تن تا کي
قدم در عالم جان نه در از خود رهائي زن
بخلوتخانه وحدت درا از خويش يکتا شو
بسوز اين خرقه يا چاکي برين دلق دوتائي زن
زره گم گشتن اندر ظلمت آباد هوس تا چند
براه آي آتش اندر آرزوهاي هوائي زن
بيفکن آنچه در سر داري و پاي اندرين ره نه
گدائي کن درين درگاه و کوس پادشائي زن
بمردي وارهان خود را ازين بيگانگان بگسل
بشهر آشنائي آ صلاي آشنائي زن
ز پا افتاده اي در راه وصل دوست خيز اي (فيض)
دو دست استعانت در جناب کبريائي زن