نه چشم آنکه برويش نظر توان کردن
نه پاي آنکه بکويش گذر توان کردن
نه آن قرار که تاب رخش توان آورد
نه آن شکيب که بي او بسر توان کردن
نه همدمي که باو درد دل توان گفتن
نه محرمي که ز رازش خبر توان کردن
نه آن نفس که دعا چون کني قبول شود
نه آن قبول که سر خاک در توان کردن
نه سر چو گوي بميدان او توان افکند
نه پيش خنجر او جان سپر توان کردن
دلم دلي نه که در وي بگنجد اينهمه غم
غمش غمي نه که از دل بدر توان کردن
کجا روم چکنم درد خود کرا گويم
ز خويش کاش زماني سفر توان کردن
بيابيا بقضاي خداي تن در ده
گمان مبر که علاج دگر توان کردن
بدوست دوست شو و تلخ دهر شيرين کن
که زهر را بمحبت شکر توان کردن
بآنچه دوست کند دوست باش با او دست
بدين وسيله مگر در کمر توان کردن
چنان محبت او جا گرفت در دل (فيض)
که پيش تير غمش جان سپر توان کردن