باز آي جان من و جانان من
داغ عشقت تازه شد بر جان من
عشق شورانگيز عالم سوز باز
آتش اندازد بخان و مان من
غمزه شوخ بلاي مست تو
شد دگر بر همزن سامان من
آن نگاه دلفريبت تازه کرد
در دل من درد بي درمان من
تير مژگانت بلاي دين و دل
کرد صد جا رخنه در ايمان من
آتش عشق رخت بالا گرفت
شعله زن شد در درون جان من
از مي لعل لبت جامي بده
آب زن بر آتش سوزان من
يا بسوز از من بجز نقش خودت
وارهان اين مرا از آن من
صد هزاران آفرين بر جان عشق
کو نهاد اين داغها بر جان من
باقي آن آفرين بر جان (فيض)
گر نگويد اين من يا آن من