غمش غمي نه که از دل بدر توان کردن
دلش دلي نه که در وي اثر توان کردن
نه آن حبيب که او را بدل بود رحمي
نه آن رقيب که از وي حذر توان کردن
نه قامتش بصنوبر نشان توان دادن
نه نسبت رخ او با قمر توان کردن
نه زان دهان و ميان نکته توان گفتن
نه دست با قد او در کمر توان کردن
نه تاب روي چو خورشيد او توان آورد
نه بيفروغ رخش شب بسر توان کردن
مگر ز پادشه لطف او رسد مددي
ز سينه لشگر غم را بدر توان کردن
چو (فيض) در قدمش گر سري توان افکند
به پيش تير غمش جان سپر توان کردن