در کف پياله دوش درآمد نگار من
کز عمر خويش بهره برد از بهار من
مي داد و مي گرفت و درآمد ببر مرا
شد ساعتي قرار دل بيقرار من
گفتا بطنز دين و دل و عقل و هوش کو
در کلبه تو چيست ز بهر نثار من
گفتم که جان نشايد در پايت افکنم
دل خود بر تو آمد و برد اختيار من
سر خود چکار آيد و تن را چه اعتبار
از عقل و هوش لاف زدن هست عار من
عقلم توئي و هوش توئي جان و دل توئي
غير از تو هيچ نيست مرا اي نگار من
غير از تو کس ندارم و غير از تو نيست کس
محصول عمر من توئي و کار و بار من
مستي ز تو خمار ز تو جام و باده تو
مستم تو کرده و توئي ميگسار من
معذور دار واعظ و از من بدار دست
کز من گرفت ساقي من اختيار من
خون هزار زاهد خود بين خشک ريخت
تيغيست (فيض) اين سخن آبدار من