چه با من ميکند ياران ببينيد آن نگار من
بيک غمزه گرفت از من عنان اختيار من
مرا از من گرفت و صد گره افکند در کارم
چه خيل فتنه کارد بعد ازين بر روزگار من
همه شب اشگ ميريزم ز سوز آتش شوقش
بود رحم آيدش روزي بچشم اشگبار من
ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانيها
گر آن سرو روان يکدم نشيند در کنار من
ز چشم مردمان نزديک شد غايب شود از بس
گدازد دم بدم در فرقتش چشم نزار من
وفا از بيوفا کردم طمع بيهوده شد سعيم
نکردم هيچ کاري (فيض) کان آيد بکار من
شد اوقاتم همه بيهوده صرف هيچ تا امروز
نميدانم چه خواهد شد ازين پس روزگار من