تيره شد در چشمم از دنيا بدر بايد شدن
تنگ شد جا بر دلم جاي دگر بايد شدن
عقده دنيا ز بال مرغ جان بايد گشود
سوي فردوس برين با بال و پر بايد شدن
پاي تن بگذار و با بال روان پرواز کن
تاج قرب ار خواهي اين ره را بسر بايد شدن
متبع شرکست خود بيني ره توحيد را
از وجود فاني خود بيخبر بايد شدن
لوح دل را شست و شوئي بايد از ادناس طبع
از کدورتهاي جسماني بدر بايد شدن
راه حق آسان توان رفتن بر آثار قدم
پيشوايان رفته اين ره بر اثر بايد شدن
معرفت را چون نهايت نيست راهش بيحد است
هر چه زان حاصل شود زان بيشتر بايد شدن
تا نگردي فاني اندر حق نياسائي ز خود
کل شي ء هالک را مستقر بايد شدن
(فيض) را چون عمر بگذشت و شد آلايش ز دست
سوي دار الخلد جنت زودتر بايد شدن