شماره ٧٤٢: جان ز من مستان دل ببر خون کن

جان ز من مستان دل ببر خون کن
اينچنين که باشد دردم افزون کن
تا کني صيدم غمزه را سر ده
تا روم از خود چهره ميگون کن
سينه ام بريان ديده ام گريان
هوش را حيران عقل مفتون کن
اي فدايت من خيز بسم الله
قصد جانم را تيغ بيرون کن
تا کي افسون من از تو بنيوشم
يا بکش ورنه ترک افسون کن
پاي دل بگشا از سر زلفت
سر بصحرا ده تاي مجنون کن
جان من آن کن کان دلت خواهد
حاش لله من گويمت چون کن
ديده را از آن رو روشنائي ده
ورنه از اشگش رشک جيحون کن
پيش حکم تو سر نهادم من
خواهيم کم کن خواهي افزون کن
(فيض) ميخواهد آنچه را خواهي
خواهيش خرم ورنه محزون کن