بنثر اگر چه توان گوهر سخن گفتن
ولي بنظم بود خوشنما سخن گفتن
لباس حرف چه پوشيد شاهد معني
بود چو موزون خوشتر بود پذيرفتن
اگر چه نثر گره ميگشايد از دل نيز
غبار غم بغزل ميتوان ز دل رفتن
گل از صفا شکفد غنچه دل از اشعار
ز شعر گفتن و خواندن طلب کن اشکفتن
چو در لباس مجاز آوري حقيقت را
بکوش تا که نگفتن بود نه بنهفتن
بهوش باش که حرف نگفتني بجهد
نه هر سخن که بخاطر رسد توان گفتن
يکي زبان و دو گوشست اهل معني را
اشارتي بيکي گفتن و دو بشنفتن
سخن چه سود ندارد نگفتنش اولي است
که بهتر است ز بيداري عبث خفتن
دوچار چون شودت هرزه گو تغافل کن
علاج بيهده گو نيست غير نشنفتن
بهرزه صرف مکن عمر بي بدل اي (فيض)
ببين چه حاصل تست از صباح تا خفتن