تنم از خاک شد پيدا شود در خاک هم پنهان
ز جان تن برويد جان بماند شاد جاويدان
بجز عشقم که سازد پاک ازين خاک کدورت ناک
بيا تا ماهي گردم درين درياي بي پايان
ببندم خويش را بر عشق و بندد خويش را بر من
ندارم دستش از دامن ندارد دستم از دامان
من و اين عشق پر آشوب عشق و اين سر پر شور
نهم سر بر سر اين کار تا از تن برآيد جان
بمانم نقش عاشق را پس آنگه بگذرم از عشق
بجز معشوق يکتائي نه اين ماند مرا نه آن
شوم محو جمال او بسان ذره در خورشيد
شوم گم در خيال او بسان قطره در عمان
چو در حبس خودي ماندي برون آ (فيض) زين زندان
که تا دل وارهد از غم رود جان جانب جانان