گرد جهان گرديده من چون روي تو ناديده من
ز آنروز اسباب جهان جز عشق تو نگزيده من
از پرتو نور رخت تابي فتاده در دلم
کز هستيش چون کوه طور بر خويشتن لرزيده من
آيا چه مستيها کنم آن دم که برگيري نقاب
چون بيخود و آشفته ام روي ترا ناديده من
از حسن پيدا گشت عشق از عشق پيدا گشت حسن
از حسن اگر نازيده تو از عشق هم نازيده من
از بهر آن گاهي مگر روزي ز من گيري خبر
شبها بسي در کوي تو در خاک و خون غلطيده من
تا بو که تو يادم کني گوشي بفريادم کني
بر آستانت روز و شب زاريده و ناليده من
از ديده ام خون شد روان آهم گذشت از آسمان
با من همان هستي چنان چيزي چنين نشنيده من
خاک رهت با من نما تا سازم آن را توتيا
بهر تماشاي رخت روشن کنم زان ديده من
مهرت بجان (فيض) جا کرده است در روز ازل
تا بوده مهر و بوده جان مهرت بجان ورزيده من