بيا ساقي بده آن آب گلگون
که دل تنگ آمد از اوضاع گردون
خرد را از سراي سربدر کن
برافکن پرده از اسرار مکنون
بگوش جان صلاي عشق در ده
رسوم عاقلان را کن دگرگون
بکنج درد و غم تا کي نشينم
شکيبائي شد از اندازه بيرون
ببا تا آه آتشناک از دل
روان سازيم سوي چرخ گردون
فلک را سقف بشکافيم شايد
رويم از تنگناي دهر بيرون
دل و جان را نثار دوست سازيم
که غير دوست افسانه است و افسون
رقم کن بر دل و بر جانت اي (فيض)
برات سرخ روئي ز اشگ گلگون