ميدمد هر دم خيالت روحي اندر قالبم
روز ميگردد ز خورشيد دلفروزت شبم
ميطپد دل شمع رويت را چو مي بينم ز دور
چون شدي نزديک چون پروانه در تاب و تبم
من که تاب ديدن رويت نمي آرم چسان
طاقت آن باشدم تا لب گداري بر لبم
چون خيالت دم بدم در اضطراب آرد مرا
پس وصالت تا چه خواهد کرد تا روز و شبم
جان و دل سوزد فراقت وصل دين غارت کند
اي فدايت جان و دل وصل تو دين و مذهبم
با تو بودن بيتو بودن هيچيک مقدور نيست
چاره سازد مگر فرياد يارب ياربم
نيست پاياني رهت را راه خود مقصود نيست
مانده ام حيران ندانم چيست آخر مطلبم
(فيض) عشقست اين شکايت ترک کن تسليم شو
مهر ورزم جان کنم تا هست جان در قالبم