بيا اي اشک خونين تا که بر بخت زبون گريم
کشم آهي ز دل وز ابر آزادي فزون گريم
اگر منعم کند از گريه عقل مصلحت بينم
ز کيشش رو بگردانم بفتواي جنون گريم
دمي با خويش پردازم و آه و ناله درسازم
بجان آتش دراندازم باحوال درون گريم
بسي تنگ آمدم زين تنگناي دهر پر وحشت
فلک خواهم که بشکافد درو با موسعون گريم
ز دست خود در آزارم که محنت را سزاوارم
بلاي خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گريم
خودم محبوس و خود محبس ندارم شکوه از کس
بپاي خويش ماندم پس ز دست خويش خون گريم
به ننمايد رخم جانان که چشم پاک مي بايد
تريهم ينظرون خوانم ز هم لايبصرون گريم
کسي حالم نميپرسد وگر پرسند ميخندند
گه از لاينطقون نالم گهي از ينطقون گريم
ز بس خون جگر مي آيدم از ديده گريان
دو صد چشم دگر خواهم که بر زخم درون گريم
مرا از خويش غافل بودن اولي تر بود زيرا
نظر بر حال خود چون افکنم بايد که خون گريم
قلم را (فيض) سوز اين سخنها گريه مي آرد
زبان لوح هم گويد که از مايسطرون گريم