تا آتش عشق رخت در جان و دل افروختيم
ديديم گرميها ز غم از خوشدلي واسوختيم
حالي بغم رو کرده ايم با عيش يک رو کرده ايم
شادي چو در غم يافتيم آنرا باين بفروختيم
با جنت و طوبي چه کار چون کام ما از غم رواست
از آتش دوزخ چو غم در عشق چون ما سوختيم
چون خرقه پوشان غمت دلهاي صافي داشتند
ما هم باميد صفا زين غم مرقع دوختيم
ترک کتاب و درس علم گفتيم چون در راه تو
يک نکته اغيار سوز از پير عشق آموختيم
گر دين و دنيا باختيم در عشق و در سوداي عشق
ليک از متاع درد و غم سرمايها اندوختيم
افسرده بودي (فيض) تا با عيش بودت الفتي
اي غم روانت شاد باد کز تو دلي افروختيم