ميل صحرا گر کني من سينه را صحرا کنم
ميل دريا گر کني من ديده را دريا کنم
گر تو خواهي عالمي ويران کني در يک نفس
من بمژگان راه سيل از ديده خود وا کنم
گر هواي لاله و گل داري از خون جگر
بادها در چشم دارم داغها پيدا کنم
شد خيالي اين تن من گر چراغي بايدت
من درين فانوس شمع از نور جان برپا کنم
برق و رعدي گر هوس داري نفس را دم دهم
بند ار پاي فغان و ناله دل وا کنم
هر چه خواهي ميتوانم خويش را گر آنچنان
جاي آن دارد گرت يک ذره در دل جا کنم
آتش از سوز درون خود برآرم چون چنار
شعله گردم چو ياد آن رخ حمرا کنم
گر دلت خواهد که گردد آشکارا شرک من
خرقه از سر برکشم زنار را رسوا کنم
گر ز سوز (فيض) مي خواهي که باشي باخبر
آتش پنهان دل را در نفس پيدا کنم