کي آيدم مي در نظر مست جمال ساقيم
وز خود کجا دارم خبر مست جمال ساقيم
آن غمزه را دل برده پي زآن چشم و لب جان خورد مي
چشم منست و روي وي مست جمال ساقيم
از چشم او مي ميچشم وز لعل او مي ميکشم
وز غمزه او سرخوشم مست جمال ساقيم
بيخود فتاده کف زنان در بحر عشق بيکران
شادي کنان شادي کنان مست جمال ساقيم
با لطف و قهرش ساختم وز غير او پرداختم
خود را ز خود انداختم مست جمال ساقيم
جانم ز دريائيست مست جام و سبو و خم شکست
بگذشته ام از هر چه هست مست جمال ساقيم
آفاق را طي کرده ام اسب خرد پي کرده ام
منزل در آن حي کرده ام مست جمال ساقيم
گه قطره و گه قلزمم گه باده و گاهي خمم
در شور و در مستي کمم مست جمال ساقيم
با عاذل العشاق قم من نحن السکاري لاتلم
صد عقل در مستيست گم مست جمال ساقيم
در باده ما رنگ نيست در مستي ما جنگ نيست
ناموس ما را ننگ نيست مست جمال ساقيم
اي (فيض) رسوائي مجو خاموش شو زين گفتگو
تا چند گوئي کو بکو مست جمال ساقيم