حسن رخ مه رويان از روي تو مي بينم
دلجوئي دلداران از خوي تو مي بينم
هر جا که بود نوري از پرتو روي تست
هر جا که بود آبي از جوي تو مي بينم
چشم خوش خوبان را بيمار تو مي دانم
محراب دو عالم را ابروي تو مي بينم
گبر و مغ و ترسا را جوياي تو مي بينم
روي همه عالم را واسوي تو مي بينم
بلبل بگلستانها از بهر تو مي نالد
بوي گل و ريحانها از بوي تو مي بينم
تشويش دل درهم از زلف تو مي دانم
اسباب پريشاني گيسوي تو مي بينم
عاشق سر کو گردد من گرد جهان گردم
چون جمله عالم را من کوي تو مي بينم
املاک و لطايف را چوگان تو مي دانم
افلاک و عناصر را من کوي تو مي بينم
اندر دل هر ذره خورشيد جهان تابيست
من تابش آن خورشيد از روي تو مي بينم
اين عالم فاني را هر دم ز تو، نو از نو
من کهنه نمي بينم من نوي تو مي بينم
از هيچ صدائي من جز حرف تو نشنيدم
هيهات دل هر کس ياهوي تو مي بينم
در بحر محيط عشق شد غرق وجود (فيض)
وين چشم گهربارش واسوي تو مي بينم