من اين زهد ريائي را نميدانم نميدانم
رسوم پارسائي را نميدانم نميدانم
دل من مست جانانست و جانانش همي بايد
بهشت آن سرائي را نميدانم نميدانم
وصال دوست مي بايد مرا پيوسته روز و شب
من اين رسم جدائي را نميدانم نميدانم
ز خود يکتا شدم خود را ز دوش خويش افکندم
من اين دلق دو تائي را نميدانم نميدانم
ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گرديدم
خودي و خودنمائي را نميدانم نميدانم
يکي گويم يکي دانم يکي بينم يکي باشم
دو تائي و سه تائي را نميدانم نميدانم
دلم ديوانه زلفش شد آنجا ماند جاويدان
ز زنجيرش رهائي را نميدانم نميدانم
سخنها بر زبان مي آيدم ليکن نمي گويم
چو علتهاي عالي را نميدانم نميدانم
من ار نيکم و گر بد (فيض) گو مردم ندانند
زبان خودستائي را نميدانم نميدانم