گر وصل خواهد دلبرم من بيخ هجران بشکنم
هجران چو ميفرمايدم حاشا که فرمان بشکنم
من خدمت جانان کنم آنرا که گويد آن کنم
چيزي دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنم
بر نفس دون غالب شدم چون من بتأئيد خدا
هم شوق او کاسد کنم هم ساق شيطان بشکنم
ز آب حياة حق چون يافتم من زندگي
اين مرگ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
تن مينمايد جاودان سر در نيارم هم بجان
جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشکنم
در لفظها معني کنم گم گشتها پيدا کنم
تا صورت صورت پرست از راه پنهان بشکنم
زهاد را عارف کنم عباد را واقف کنم
تا بت ازين بيرون کشم تا توبه آن بشکنم
رندان جانست اين جهان بروي هوا قفل دهان
بازوي خيبر گير کو تا قفل و زندان بشکنم
با تيغ مهر مرتضي گردن زنم بوبکر را
هم سر ببرم از عمر هم پاي عثمان بشکنم
از آب من گردان بود من نان گردون کي خورم
چون جوي من دريا شود گردون گردون بشکنم
مهر ار نگردد گرد من داغ کسوفش بر نهم
کرمه نسازد گوشه اش چون گوشه نان بشکنم
بهرام اگر تيرم زند با زهره اش زهره درم
هم تاج برجيس افکنم هم تخت کيوان بشکنم
خاک ار شود بر من گران چون گرد بر بادش دهم
بيخ عناصر بر کنم ارکان ارکان بشکنم
اي (فيض) تا کي شور و شر بر خويشتن زن اين بتر
تا چند گوئي بيهده اين بشکنم آن بشکنم