روز ميگردد اگر رو مينمائي در شبم
جان بتن مي آيدم چون مي نهي لب بر لبم
ميرسد هردم خيالت ميبرد از جا دلم
چون هوا تأثير کرد از شوق ميگيرد تبم
چاره تعليم کن در هجر جانسوزت مرا
يا ز وصل روح افزايت برآور مطلبم
نيست خود سنگ دل بيرحم تو آخر چرا
در نميگيرد درو فرياد يارب ياربم
تيغ در کف چون برون آئي بقصد کشتنم
جانم از شادي باستقبالت آيد تا لبم
باد حسنت را فدا جان و دل و عمر و حياة
باد عشقت را اسير ايمان و دين و مذهبم
گر بدست خويش خواهي کرد بسمل (فيض) را
تا بحشر از ذوق آن خواهد طپيدن قالبم