پيوسته خسته غم يارم چه سان کنم
در عشق آن نگار فکارم چه سان کنم
موئي شدم ز حسرت موي ميان او
موئي از او بدست ندارم چه سان کنم
بستم دلي در او و گسستم ز غير او
از بزم وصل او بکنارم چه سان کنم
چون من گداي را ره وصلش نميدهند
تاب فراق دوست ندارم چه سان کنم
چون گشت رفته رفته دلم در فراق او
اين خون اگر ز ديده نبارم چه سان کنم
از دست رفت و صبر و شکيبائيم نماند
راهي بکوي دوست ندارم چه سان کنم
روزم شبست بيرخ چون آفتاب تو
بي او هميشه در شب تارم چه سان کنم
گيرم که او نقاب برافکند و رخ نمود
چون تاب آن جمال نيارم چه سان کنم
گفتي که صبر چاره دردست (فيض) را
بر صبر نيز صبر ندارم چه سان کنم