رسيد از دوست پيغامي که مستانرا نظر کردم
شدم من مست پيغامش ز خود بيخود سفر کردم
چو ره بردم بکوي دوست کي گنجم دگر در پوست
بيفکندم ز خود خود را رهش را پا ز سر کردم
چو جان آهنگ جانان کرد وصل دوست شد نزديک
ز پا تا سر بصر گشتم سراسر تن نظر کردم
بياد دوست چون افتم ز چشمانم گهر ريزد
سرشگم را بدرياي خيال او گهر کردم
ز جانم بر زبان گر چشمه حکمت شود جاري
از آن زاري مدد يابم که در وقت سحر کردم
قضا افکند هرگه سوي من تير فراموشي
بيادش تازه کردم جان خيالش را سپر کردم
بدستم خيري ار جاري شود زان منبع خير است
ز من گر طاعتي آيد نه پنداري هنر کردم
شراري از دمم تا کم نگردد از دم سردي
بهر جا زاهد خشکي که ديدم زو حذر کردم
اگر بيوقت و بيجا (فيض) رازي گفت معذور است
هجوم غم چو جا را تنگ کرد از دل بدر کردم