رعيتي است چو خاري بيا امير شوم
ميسر است غنا من چرا فقير شوم
بهمتي شوم استاد کارخانه عشق
تلمذ خردم پس بياد پير شوم
بود چو عزت در عشق رو بعشق آرم
عزيز دهر توان شد چرا حقير شوم
ز قيد عقل رهم دل بعشق حق بندم
چرا بعقل و تکاليف عقل اسير شوم
بداردم بدر شه بگيردم بگنه
بدست عقل چو در بند دار و گير شوم
جنون عشق بدست آورم شوم استاد
شهنشهي کنم و مير هر امير شوم
دوم ز مملکت عقل تا فلاة جنون
بشير اهل جنون باشم و نذير شوم
اگر اسير شوم عشق را اسيري به
که چون اسير شوم عشق را امير شوم
هر آنچه يافتم اي (فيض) از اسيري بود
مريد باشم از آن به که شيخ و پير شوم