کنم انديشه دنيا شود عقبا فراموشم
کنم انديشه عقبا شود دنيا فراموشم
بيا انديشه باقي کنم کان جان انديشه است
ز فاني بر کنم دل تا شود يکجا فراموشم
کسي کز وي من آبادم دمي نگذارد از يادم
ولي از عز و استغنا کند خود را فراموشم
شوم غافل ازو هر دم دگر آيد فرا يادم
بيادش گويم اي مقبل مشو جانا فراموشم
مرا تا بينمت سير و بيادم آر چون رفتي
بيا اينجا در آغوشم مکن آنجا فراموشم
دل اندر عهد او بستم باميد وفاداري
چو دانستم که خواهد کرد بي پروا فراموشم
مرا آن يار ميگويد بيادم دار پيوسته
نه امروزم بياد آري کني فردا فراموشم
اگر پيوسته نتواني گهي در خاطرم ميدار
بيادي چون مرا هر جا مکن يکجا فراموشم
بيادي چون مرا هردم سزد گاهي کني يادم
روي يکدم گر از يادم مکن الا فراموشم
چو (فيض) از دين و از دنيا گذشتم بهر ياد او
بآن غايت که شد هم دين و هم دنيا فراموشم