دل و جان منزل جانانه کردم
مي توحيد در پيمانه کردم
از اين افسانها طرفي نبستم
بمستي ترک هر افسانه کردم
ز عقل و عاقلان يکسر بريدم
علاج اين دل ديوانه کردم
شدم در ژنده پنهان از نظرها
چو گنجي جاي در ويرانه کردم
شود تا آشنا آن دوست با من
ز هر کس خويش را بيگانه کردم
بهر جانب که ديدم مست نازي
نگاهي سوي او مستانه کردم
بهر جا حسن او افروخت شمعي
بگردش خويش را پروانه کردم
دلم شد فاني اندر عشق باقي
بآخر قطره را دردانه کردم
بهر جزو دلم جاي بتي بود
بمستي ترک اين بتخانه کردم
بيک پيمانه دادم هر دو عالم
چو (فيض) اين کار را مردانه کردم