از آن ز صحبت ياران کشيده دامانم
که صحبت ديگري ميکشد گريبانم
چو خلوتست دل آيد درو دل آرامي
بپاسباني دل در توقع آنم
ز دوست رنج پياپي مرا بود خوشتر
ز راحتي که رسد از فلان و بهمانم
گذشت آنکه بصحبت نشاط رو مي داد
کنون بمجلس صحبت به بيت الاحزانم
کجا شد آنکه بهنگام شعر ميخواندم
چه شد نشاط رفيقان و کو رفيقانم
کجا شد آنکه بگردون فغان من ميرفت
گره گره شده اکنون بسينه افغانم
کجاست يار موافق رفيق روحاني
بلطف جمع کند خاطر پريشانم
يکيست يار من و نيست غير او ياري
وليک در طلبش چاره نميدانم
بسوي چاره نبردم رهي به بيداري
مگر به خواب به بينم که چيست درمانم
خيال دوست چنان ميزند ره خوابم
که خواب مرگ گمان ميشود که نتوانم
ز مرگ دم بدمم ميرسد پيام خوشي
بگو بيا که روان را بپاش افغانم
دل تو (فيض) اگر با تو صحبتي خواهد
بگو ز صحبت نامحرمان گريزانم