از دور بر خرامش قدت ثنا کنم
نزديک چون رسي دل و جان را فدا کنم
دارم بزير پرده ناموس مستيي
تا آن زمان که پرده برافتد چها کنم
صد راه عقل بسته شود اهل هوش را
گر يک ورق ز دفتر عشق تو وا کنم
عالم بسوزد از نفس آتشين من
حرفي ز سوز سينه خود گر ادا کنم
تا ريشه ز جان بودم در زمين تن
حاشا ز دست دامن مستي رها کنم
گويند ترک عشق و ره عقل پيش گير
ديوانه ام مگر که چنين کارها کنم
هر ذره در را بدوائي خريده ايم
من آن نيم که درد بدرمان دوا کنم
بر آستان دوست نهادم سر نياز
شايد بروي خويش در (فيض) وا کنم
بر خاک مسکنت فتم و ناله سر کنم
باشد که در دلش ز ره عجز جا کنم
از بهر يک نظر که بسوي من افکند
جا دارد ار هزار سحرگه دعا کنم
در بحر آتشين بود ار گوهر مراد
تا نايدم بکف بدل و جان شنا کنم
(فيضم) گرفته است جهان را فروغ من
در يوزه علوم ز دفتر چرا کنم