هر جمالي که برافروخت خريدار شديم
هر که مهرش دل ما برد گرفتار شديم
کبرياي حرم حسن تو چون روي نمود
چار تکبير زديم از همه بيزار شديم
پرتو حسن تو چون تافت برفتيم از هوش
چونکه هوش از سر ما رفت خبردار شديم
در پس پرده پندار بسر مي برديم
خفته بوديم ز هيهاي تو بيدار شديم
ساغري ساقي ارواح فرستاد از غيب
نشأه اش بيخودئي داد که هشيار شديم
بار دانش که چهل سال کشيديم بدوش
بيکي جرعه فکنديم و سبکبار شديم
مصحف روي و حديث لبت از ياد ببرد
هر چه خوانديم و دگر بر سر تکرار شديم
شربت لعل لبت بود شفاي دل ما
بعبث ما ز پي نسخه عطار شديم
روز ما نيکتر از دي دي ما به ز پرير
سال و مه خوش که به از بار وز پيرار شديم
هر چه دادند بما از دگري بهتر بود
تا سزاوار سراپرده اسرار شديم
در دل و ديده ما نور تجلي افروخت
تا به نيروي يقين مظهر انوار شديم
سر ز درياي حقايق چه برون آورديم
بر سر اهل سخن ابر گهربار شديم
راه رفتيم بسي تا که بره پي برديم
کار کرديم که تا واقف اين کار شديم
آشنا (فيض) ازينگونه سخن بهره برد
نزد بيگانه عبث بر سر گفتار شديم