تا کي ز فراق تو نهم بر سر غم غم
تا چند بدل غصه نشيند بسر هم
اي صيقلي اشک بيا تا بزدائيم
اين زنگ که از سينه بهم آمده از غم
اي بلبل همدرد دمي گوش فرا دار
من هم بسرايم بود اين غم شودم کم
ني ني نکنم از غم هجر تو شکايت
از دوست چه آيد همه شاديست نه غم غم
شاد است دل اگر از دوست رسد زخم
خوش باد ترا وقت که گردي پي مرهم
هر چند برآورد ز دل گوهر اسرار
غواص زبان هيچ ازين بحر نشد کم
بسيار سخن بر سخن از سينه زند جوش
دل پر شود از قحط سخن گر نزنم دم
آيد سخن از دل بزبان تا که برآيد
دربان بآن رو کند از قحطي همدم
نازم بدل و سينه دريا دل خود (فيض)
هر چند غم آيد بودش جاي دگر غم