بسوي او نگرم کان ناز مي بينم
وگر بخويش سراپا بناز مي بينم
دل ار غمين شود آن راز خويش مي يابم
وگر خوش است از آن دلنواز مي بينم
بآسمان و زمين بينم ار بديده دل
جبال معرفت و بحر راز مي بينم
غبار غير ز مرآت دل چو مي روبم
بروي جان دري از غيب باز مي بينم
چو عشق نيست رهي سوي او سخن کوته
که راه ديگر و دور و دراز مي بينم
بروي دشمن اگر بسته شد دري از دوست
بروي دوست در دوست باز مي بينم
زر وجود من از غش نميرسد خالص
ببوته غم او تا گداز مي بينم
وفاي اوست وفا و وفاي اوست وفا
وفا جفا شود ار امتياز مي بينم
عناي او همه راحت غمش همه شاديست
بلاي اوست عطا سوز و ساز مي بينم
بغير هستي او هستي نمي دانم
جهان همه بحقيقت مجاز مي بينم
بميرم ار بجز او زنده گمان دارم
بسوزم ار بجز او کار ساز مي بينم
فنا شوم اگر اغيار را بقا باشد
نباشم ار بجز او بي نياز مي بينم
حرام باد بر آن دل محبتش که درو
بجز محبت او را جواز مي بينم
هزار سجده شکر ار کني کمست اي (فيض)
که بر رخ تو در دوست باز مي بينم