گلزار رخت ديدم شد خار بچشمم گل
پيچيد دلم را عشق در سنبل آن کاکل
چشمت ز نگه سرمست لب ساغر مي در دست
اجزاي تو هر يک مست از باده حسن گل
حسن تو جهان بگرفت اي جسم جهان را جان
افکند مي عشقت در خم فلک غلغل
از چشم خمارينت پيمانه کشد نرگس
وز خط نگارينت دريوزه کند سنبل
ديدارت از آن من پيمانه ز بيگانه
رخسارت از آن من گل را بنه بلبل
از طره مشگينت روز سيهي دارم
باشد که شبي بينم بر گردن خويشش غل
گريم ز فراق تو بر رهگذر مردم
چندانکه همي بندند بر سيل سرشگم پل
از شعله آه من افتد بزمين آتش
وز ناله زار من بيحد بفلک غلغل
سوداي سخن در سر هر دم بنواي تو
گويد بضمير (فيض) بالهجه تازي قل