نگاه ار کني جان ستاني تغافل کني دل
ز وصلت جگر خستگان را مه من چه حاصل
چه لطفت نوازد کسي را چو قهرت گدازد
چو زهر تو نوش است و نوش تو زهر قاتل
چو آئي ز شادي دهم جان روي چون ز اندوه
ز دست فراق و وصال توام کار مشگل
نشيني بر من دمي هوشم از سر ربائي
چو برخيزي از پيش من فرقتت خون کند دل
برافرازي ار قد و قامت قيامت شود راست
برافروزي ار رخ شود نور خورشيد عاطل
اگر جان ستاني و گر دلربائي بهر حال
بود دل ز هر جا ز هر کس بسوي تو مايل
چه سازد ز دست بتان ستمگر دل (فيض)
بجز آنکه خواند الا ما خلا الله باطل