منزلگه يار است دل مأواي دلدارست دل
از غير بيزارست دل کي جاي اغيار است دل
جمعيت خاطر مده از دست بهر کار تن
در بارگاه قدس جان پيوسته در کار است دل
گر در ره دلدار نيست بر اهل دل عار است جان
از مهر جانان گر تهيست بر دوش جان بار است دل
از پرتو رخسار او جان مجمع انوار شد
از عکس خال و خط او پيوسته گلزار است دل
تا روي او را ديده ام محراب جان ابروي اوست
تا چشم او را ديده ام پيوسته بيمار است دل
گيسوش تا آشفته شد دود از سر من ميرود
تا شد پريشان زلف او مشتاق زنار است دل
طرز خرام قامتش ياد از قيامت مي دهد
جان واله از بالاي او بيخود ز رفتار است دل
بر دور شمع روي او پروانه دل بي شمار
در تار زلفش موبمو گم گشته بسيار است دل
از روي او در آتشم از موي او در دود و آه
از خوي او جان در بلا در عشق او زار است دل
تا در دل من جا گرفت عشقش بدل مأوا گرفت
کار جنون بالا گرفت از عقل بيزار است دل
گاهي ز وصلش سرخوشم گاهي بهجران مبتلا
گه سود دارد گه زيان در عشق ما زار است دل
دل را به بند اي (فيض) دراز جسم و بگشا سوي جان
زان رهگذر راحت رسان زين ره در آزار است دل