ميبرد غيرت ز حسن تو ملک
رشک دارد بر تو خورشيد فلک
کو ملک را چشم و ابروي چنين
کي بود حور جنان را اين نمک
از ميانت ميشوم من در گمان
وز دهانت نيز مي افتم بشک
ني توانم نفي و ني اثبات کرد
ديده کس بود و نبود مشترک
دل ز من بردي و قصد جان کني
رحم کن بگذار با من زين دو يک
هم دل و هم جان چه سان شايد گرفت
عدل کن الروح لي و القلب لک
(فيض) را گر زان دهان لطفي کني
آب حيواني زيد ورنه هلک