در دلم تا جاي کرد از لطف آن رشگ ملک
غير او تا ثبت کردم غيرت او کرد حک
گفت فارغ ساز بهر من فان القلب لي
گفتمش از جان برم فرمان فان الامر لک
رو بوصل تو نبردم چند گشتم کو بکو
اي دل سرگشته خون شو وز ره چشمم بچک
اشگ خونين از جگر ميريز بر روي زمين
آه آتشناک ار جان ميرسان سوي فلک
در جحيم نفس باشي چند با شيطان قرين
در بهشت جان درآي و همنشين شو با ملک
گر تو مردي با هواي نفس ميکن کار زار
ورنه مانند زنان چادر بسر بند و لچک
بگذر از دنياي دون و سعي کن بهر جنان
بهر حور العين گذر کن زين عجوز مشترک
او بدور تو محيطست و توئي غافل ازو
در ميان آب و غافل ز آب ميباشد سمک
آب و تابي در سخن بايد که تأثيري کند
اشگ و آهي بايدت اي (فيض) آوردن کمک