بهرزه شيفته شد دل بهر خيال دريغ
نبرد ره بتماشاي آن جمال دريغ
بسوي عشق حقيقي نيافتيم رهي
فداي دوست نکرديم عمر و مال دريغ
ببوم سينه نکشتيم تخم مهر و وفا
نخورد هيچ دل ما غم مآل دريغ
خيال وصل بسي پخت اين دل پر شور
بدست هيچ نيامد از آن خيال دريغ
تمام عمر بعشق مجاز فاني رفت
بماند جان ز حقيقت در انفعال دريغ
نخورد جان غم جانان درينجهان روزي
گذشت در غم بيهوده ماه و سال دريغ
گذشت عمر بمهر بتان سنگين دل
بعشق حق بنموديم اشتغال دريغ
نشست زنگ حوادث بر آينه دل ما
نتافت پرتو آن حسن بي زوال دريغ
ز عشق نيست بجز نام (فيض) را افسوس
ز دوست نيست بدستش بجز خيال دريغ