جان اسير محنت و غم دل قرين درد و داغ
بيدماغم بيدماغم بيدماغم بيدماغ
ميشود از قصه خون وز ديده مي آيد برون
لحظه لحظه ميخورم از خون دل چندين اياغ
در درونم لاله هست و گل ز يمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سير باغ
شد ملول از صحبت جان سوزم از پيشم برفت
از که گيرم اين دل گم گشته را يارب سراغ
دل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پند
زين غم جانسوز سر تا پاي گشتم داغ داغ
از مراد خود گذشتم هر چه خواهد گو بشو
خواهش آن بيغمان من دارم از خواهش فراغ
من بخود درمانده و بيچاره با صد درد و غم
دم بدم بيدردي آيد گيرد از حالم سراغ
مهربانيهاي دم سردان بسي سرد است سرد
گرمي اين بيغمان سوزنده تر از سوز داغ
آنکه از حال دلم پرسيد گويد کو جواب
اي برادر رحم کن بر (فيض) بيدل کو دماغ