هر که جا داد او رسوم اهل دنيا در دماغ
از شراب خون دل هر دم کشد چندين اياغ
آنکه بار ننگ و عار ابلهان گيرد بدوش
او الاغ است او الاغ است او الاغ است او الاغ
دل چو پر شد از غم دنيا نماند جاي دين
شغل دنيا کي گذارد بهر دينداري دماغ
در کمين عمر بنشسته است دزدي هر طرف
از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ
آنزمان آگه شود کز عمر ماند يک نفس
بر زبان واحسرتا و بر دل و جان درد و داغ
پير شد آن بوالهوس گويد جوانم من هنوز
کار خواهم کرد زين پس عمر بگذارد بلاغ
ريش مردک شد سفيد و ماند از آن ده مو سيه
گويد او هست اين دو رنگ از ريش خود گيرد کلاغ
ابلهان را واعظي کردن نه کار تست (فيض)
کار خود نيکو کن و مي دار از عالم فراغ